रीहऌॠऋँ مـــن و تـــو ऋँॠऌहरी

▒▒ عشق من ، دلتنگم ، غمگینم و خسته. دلم برای با تو بودنها تنگ شده. دلم برای خنده های زیبایت تنگ شده. عشق من برگرد. برگرد و عاشق خسته ات را دوباره به اوج ببر که حال وقت رفتن نبود ، وقت تنهایی نبود و من ، و من طاقت خالی ماندن دستانم را ندارم. برگرد و بازهم دستانم را گرمی بخش . برگرد و باز هم دلم را نورانی کن ، که همانا تو معشوق من هستی و همیشه خواهی بود ▒▒

کلبه سرای داستان (آموزنده)

 

داستان شماره 1...زخم هاي عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادي کودکش لذت میبرد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوي فرزندش شنا میکند .مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.... تمساح با یک چرخش پاهاي کودك را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.

تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالی بود، صداي فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بیابد.

پاهایش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهایش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودك مصاحبه می کرد از او خواست تا جاي زخمهایش را به او نشان دهد پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم ،اینها خراش هاي عشق مادرم هستند....

 بقیه در ادامه مطالب


ادامه مطلب


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد